از شمارۀ

لنگرانداختن در آب‌های ناشناخته

دیگرنگاریiconدیگرنگاریicon

بازگشت به ریشه‌ها

نویسنده: مهدی عارفیان

زمان مطالعه:7 دقیقه

بازگشت به ریشه‌ها

بازگشت به ریشه‌ها

مسئول فرودگاه با دست اشاره کرد که جلو بروم. به میزش که رسیدم، با دست‌های لرزانم پاسپورت آمریکایی، مجوز اقامت در آلمان و کارت واکسن کووید ۱۹ را جلویش گذاشتم. چشم‌های آبی یخی‌اش سرتاپایم را طی کردند و همان‌طور که چهره‌اش عبوس و ترش‌رو می‌شد، زیر لب به آلمانی غرولندی کرد. پرسیدم: «چیزی فرمودید؟»

 

«چطور فامیلت بوخ‌لایتنا است ولی انقدر بد آلمانی صحبت می‌کنی؟» با چنان تعجب و انزجاری این سؤال را پرسید که شرم تمام وجودم را فرا گرفت. اسم خانوادگی آلمانی‌ام آن‌قدر برای آمریکایی‌ها سخت بود که حتی روی گواهی تولدم هم اول آن را اشتباه نوشتند و بعد خطش زده‌اند تا درستش را بنویسند. تمام دوران تحصیلم، آن دختر با اسم عجیب‌وغریبش بودم و تمسخر و تعجب دیگران تمامی نداشت. در آمریکا همیشه و همه‌جا و برای همه‌کس غریبه‌ای خارجی بودم. برای همین بود که وقتی به سرزمین مادری‌ام، که همیشه در ذهنم به آن تعلق داشتم، بازگشتم؛ آخرین چیزی که انتظار داشتم این بود که آنجا هم غریبه‌ای خارجی باشم.

 

دقیقاً دو ماه پس از اولین سفرم به آلمان، آشنای دوری به پدرم خبر داد که از سال‌ها تلاش موفق به تکمیل شجره‌نامه‌ی خانواده‌ی بوخ‌لایتنا شده است. حاصل تلاش‌های او تاریخچه‌ای به بلندای پنج قرن بود؛ از سال ۱۵۲۰ تا امروز. این تاریخچه خبر از مهاجرت چند تن از اجدادمان در میانه‌ی قرن ۱۹ از شهر زاربروکن آلمان به پنسیلوانیا می‌داد و پس از سال‌ها برای‌مان روشن کرد که چطور از آمریکا سر درآوردیم. آرزوی آزادی مذهبی و سیاسی، فرار از خدمت سربازی اجباری، گریختن از شرایط اقتصادی طاقت‌فرسا؛ همه به اجدادم انگیزه‌ی کافی داد تا سفر جهنمیِ چندین‌ماهه در کشتی‌های پر از مهاجر را تحمل کنند و خطر همه‌گیری‌های وبا و تیفوس و آبله را به جان بخرند.

 

در روزهای پایانی آن سفر اول، احساس می‌کردم نیاکانم مشتاق بازگشت من هستند. اما بازگشتم ده سال طول کشید و فقط زمانی رخ داد که عاشق مردی آلمانی و برنده‌ی کمک‌هزینه‌ی تحصیلی بنیاد روبرت بوش شدم. در سال ۲۰۱۹، زندگی‌ام را در سه چمدان گنجاندم و بدون میلی به بازگشت به آلمان مهاجرت کردم.

 

تصورم از آلمان، بهشتی منظم و قانون‌مند بود و انتظار داشتم به خاطر تبار و یار آلمانی‌ام، به‌سرعت و خودبه‌خود همرنگ جامعه شوم و هویتی درخور نامم بیابم. اما فقط چند ماه طول کشید تا چالش‌های مهاجرت، کارد را به استخوانم برساند. کار هرروزه‌ام تظاهر به فهمیدن سؤال‌های فروشنده‌ها بود، در حالی که دیگر مشتریان لبریز شده بود، کابوس شبانه‌ام بود. هر موقع غریبه‌ای در خیابان چیزی می‌گفت، معذبانه لبخندی می‌زدم و سری تکان می‌دادم. خارجی بودن در سرزمین مادری‌ام، زندگی‌ام را جهنم کرده بود. هر وقت پای نام خانوادگی‌ام به میان می‌آمد، از مطب پزشک گرفته تا فرودگاه، باید جواب پس می‌دادم و تعجب و تمسخر مردم را تحمل می‌کردم.

 

من در جست‌وجوی جایی برای تعلق داشتن تنها نیستم. ایالات متحده‌ی آمریکا، که بر سرزمین‌های بومیان آمریکا پایه‌گذاری شده، امروزه خانه‌ی مهاجران و پناهندگانی است که ریشه‌های گم‌شده‌شان متحدشان کرده است. ما دلتنگ خانه‌هایی هستیم که تا به‌حال رنگشان را هم ندیده‌ایم.

 

ظهور شرکت‌های آزمایش خانگی DNA نشان‌دهنده‌ی تقلای آمریکایی‌ها با احساس غریبگی و نیازشان به یافتن ریشه‌هایشان است. تا سال ۲۰۱۹، بیش از ۲۶ میلیون آمریکایی از خدمات این شرکت‌ها استفاده کرده بودند. بیشتر این افراد هم دلیل استفاده از خدمات آن‌ها را اشتیاقشان به کشف تاریخچه‌ی خانوادگی‌شان نامیدند. برخی از این شرکت‌ها حتی خدمات گردشگری راه انداخته‌اند تا مردم را به کشورهای اجدادی‌شان ببرند و از نزدیک با سرزمین و فرهنگ مادری‌شان آشنایشان کنند.

 

یافتن شجره‌نامه‌ها ذهنیتی کلی از تاریخچه‌ی خانوادگی به ما می‌دهد، اما گرایش و کنجکاوی درونی آدم به سرزمین نیاکانش را کم نمی‌کند که هیچ؛ چه‌بسا بیشتر هم می‌کند. گردشگری هم طعمی از زندگی اجدادمان را به ما می‌چشاند، اما شجاع‌ترین و تشنه‌ترین کاوشگرانِ هویت به مهاجرت رو می‌آورند.

 

جیمز مونرو، هنرمند، هم بر این باور است که بازگشت آمریکایی‌ها به سرزمین نیاکانشان ناشی از نیازشان به حس تعلق داشتن است. به گفته‌ی او: «مردم شیفته‌ی داستان‌سرایی‌اند، و اگر این داستان‌ها در مورد خودشان باشد هم چه بهتر. تمام تاریخ بشر بر پایه‌ی داستان‌هایی شکل گرفته که از نسلی به نسل بعد رسیده است».

 

جِین یاماشیرو، جامعه‌شناس، هم در سفرش به توکیو حس غریبه بودن داشت و همین شد که بیش از ده سال به مطالعه‌ی مهاجرانِ به وطن بازگشته نشست تا پرده از مشکلات پنهان سفر به جایی که اهلش هستی بردارد.

 

آدم‌ها معمولاً به این امید به وطنشان سفر می‌کنند که تکه‌های گم‌شده‌ی هویتشان را پس بگیرند. این امید خودِ من هم بود. اما یافته‌ی یاماشیرو، که با تجربیات من هم می‌خواند، حرف متفاوتی می‌زند: این‌که سرزمین اجدادی، همیشه هم خواستگاه روح و دل و تکه‌ی گم‌شده‌ی هویت ما نیست. بسیاری از مهاجرانی که با یاماشیرو مصاحبه کردند، پس از مهاجرت به وطن و به دلیل نداشتن تسلط کامل بر زبان اجدادی و تفاوت‌های فرهنگی، دچار افسردگی شده بودند. به گفته‌ی یاماشیرو، کسانی که به سرزمین مادری‌شان مهاجرت می‌کنند، ناگهان آگاه می‌شوند که زبانشان آن‌قدری خوب نیست یا برخوردهایشان آن‌قدری متناسب نیست، یا زبان بدنشان آن‌قدری مشابه نیست تا دیگران به چشم هم‌میهن نگاهشان کنند. در این لحظه است که مهاجرِ جویای هویت از خودش می‌پرسد: «آیا خونی که در رگ‌هایم جریان دارد، هویتم را مشخص می‌کند؟ آیا خون من مرا آلمانی می‌کند؟ آیا خون جین او را ژاپنی می‌کند؟»

 

شب سال نو ۲۰۱۹ بود که مرد آلمانی من با چشمانی اشک‌آلود، جلویم زانو زد و تقاضای ازدواج کرد. «بله» گفتن به او فقط عشق و گرمی و هیجان ازدواج را به همراه نداشت؛ بلکه اضطراب و سختی و چالش‌های زندگی در آلمان را هم برایم همیشگی می‌کرد. با این حال، عشق بر تمام نگرانی‌هایم چیره شد و پیشنهاد ازدواجش را پذیرفتم. در ماه‌های ابتدایی نامزدی، در دوره‌ی فشرده‌ی آلمانی در مونیخ شرکت کردم، اما آن کلاس‌های سرد با آن صندلی‌های چوبی خشک عذاب جانم بود. در آن شرایط بود که چنگال آهنین ویروس کرونا دور گلوهایمان پدیدار شد و راه نفسمان را بست. قرنطینه‌های بی‌پایان و مرزهای بسته، تفاوت‌های شخصیتی که نور عشق تا آن لحظه از من و نامزدم پنهان کرده بود را نشان‌مان داد، و هنوز سال ۲۰۲۱ تمام نشده بود که رابطه‌مان به پایان رسید. آخرین لنگری که به آلمان داشتم هم جدا شد و کشتی گمشده‌ای شدم در آب‌های ناشناخته.

 

در ابتدای آن دوران، بارها خودم را خوابیده بر کاشی‌های سرد حمام آپارتمان جدیدم یافتم؛ در حالی که با نفس‌های عمیق، حمله‌های عصبی و اضطراب را پس می‌زدم. از فشار تنهایی، سعی کردم با دیگر آمریکایی‌های مهاجر ارتباط برقرار کنم، اما آن‌ها که ریشه‌ای در آلمان نداشتند، فشار روحی غربت در میهن را درک نمی‌کردند. به جایی رسیده بودم که در فکر تغییر نامم از بوخ‌لایتنا به اسمی غیر آلمانی بودم. سوالی که در آن دوران ذهنم را درگیر کرده بود این بود: اصلاً چه شد که رویای وطن در ذهنم کاشته شد؟ آیا نیاز شدیدی که به نزدیک شدن به میهنم داشتم را از پدر و مادرم به ارث بردم؟ آیا عشق به دنیای نیاکانم در ژنتیکم نوشته شده بود؟

 

آزمایش‌های زیست‌شناسان ثابت کرده است که رخدادهایی که در زندگی تجربه می‌کنیم، قدرت تغییر خوانش سلول‌ها از DNA را دارد؛ تغییراتی که بعدها فرزندان آن موجود به ارث می‌برند. مثلاً انزجار از بوهای خاص یا حساسیت شدید به ماده‌ای خاص از نسلی به نسل بعد منتقل می‌شود. اما این توانایی موجودات زنده به این معنی نیست که اگر پدر و مادرمان عاشق کتابی باشند و بارها و بارها آن را بخوانند، ما هم خاطره و احساس خوشی از آن کتاب در پس ذهنمان خواهیم داشت. ما امکان به ارث بردن تجربیات خاص و پیچیده را نداریم.

 

در عوض، محققان به این نتیجه رسیده‌اند که عامل اصلی پیوند ما با وطن‌مان، خاطرات فرهنگی است. پیوند عمیقی که هر انسان با میهنش دارد، ساخته‌ی داستان‌هایی است که هر نسل از میراث میهن برای نسل بعد بازگو می‌کند. چه‌بسا چیزی که من را به آلمان کشاند، تمام سیل‌ها و قحطی‌ها و رنج‌هایی بوده که در قرن‌های گذشته بر اجدادم گذشته و من داستان‌هایش را شنیده بودم.

 

حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم، نیمی از دارایی‌هایم در آلمان است و نیمی دیگر در آمریکا؛ دقیقاً مثل هویتم. من و امثال من، زندگی‌هایمان را رها کردیم تا تکه‌های شکسته‌ی وجودمان را کنار هم بگذاریم و با دستان دراز شده برای نوشیدن از چشمه‌ی هویت اجدادی‌مان التماس کنیم. اما از بخت بد، سرزمین نیاکان‌مان رعشه به تنهایمان می‌اندازد و تکه‌های وجودمان را از هم می‌گشاید و درون‌مان را نمایان می‌کند تا به ما درس تاب‌آوری دهد.

مهدی عارفیان
مهدی عارفیان

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.